سلام.لطفاکمکم کنیدچون تویه زندگی به جایی رسیدم که مرگ رابهترین چیزبرای خودمیدانم.من33سالمه5سال پیش بادختری دوست شدم وباهاش ازدواج کردم البته اینوهم بگم ازخانواده خودم محبتی ندیده بودم ویجوری این ازدواج فراربودبعدازازدواج اصلادیدم به خانمم علاقه ندارم ازاندام وقیافش خوشم نیومده ونمیاداونی که من میخوام نیست ازنظرجنسی اصلاحسی بهش ندارم بدبختانه ناخواسته هم حامله شدوبه حرف منم گوش نکردوبچه رابدنیااوردومشکلات من1000برابرشدالانم اصلاوقتی ازسرکاربرمیگردم خونه مثل اینه که دارن زوری بهم چیزی راتحمیل میکنن.چیکارکنم.من ازاندام زنم نفرت دارم وقتی میبینم اصلامثل اینه که مادربزرگم رمیبینم ونیازجنسیم سرکوب میشه.اخه منم بااین فشارکاری ومشکلات یه دلخوشی هم ندارم چیکارکنم بخاطردخترم هم نمیتونم طلاق بگیرم درضمن یه چیزی راهم بگم که ازدواج من باخانمم کمی هم زوری شدازطرف خواهرش.لطفاکمکم کنید.چندمدتی هم بخاطرفرارازمشکلات دارم قرص مصرف میکنم ولی نمیشه.دارم یه معتادمیشم